آرشينآرشين، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آرشين ، دختر خردمند ايراني

ديروز و امروز ما

ديروز ظهر باهم داشتيم عكساي تولد باباهادي و مامان فرحناز رو نگاه ميكرديم كه گفتي كيك ميخوام و بعد يادت رفت و ديگه حرفي نزدي. عصر در حال تماشاي سي دي زبان انگليسي بودي كه باز كيك ديدي و با گريه دويدي سمت من كه پاي نت نشسته بودم گفتي من كيك ميخوام منم سريع زنگ زدم به باباهادي و گوشي دادم بهت گفتم به باباهادي بگو لطفا برام كيك بخر به بابايي گفتيم و منتظر تا شب كه اين كيك خوشمزه روبرات آورد كلي خوشحال شدي ديروز عصر كلي قطار بازي كرديم عروسكاي حمومت رو سوار حلقه هايي كرديم كه با نخ به هم وصلشون كرده بوديم امروز صبح هم ديدم هوا خوبه و ميشه يه گشتي بيرون از خونه بزنيم آمادت كردم و با هم رفتيم پارك و 1 ساعتي بيرون بوديم و بعد برگشتيم خو...
6 آذر 1392

نشانه هايي از بزرگي...

اومدم بگم كه خيلي بزرگ شدي... اونقدر بزرگ كه معناي اخم و لبخند رو كاملا ميفهمي.. اونقدر بزرگ كه معناي اجازه گرفتن رو ميفهمي.. اونقدر بزرگ كه بلدي معذرت خواهي كني.. اونقدر بزرگ كه گوشي رو برميداري و سلام و احوالپرسي ميكني.. اونقدر بزرگ كه وقتي كار اشتباهي انجام ميدي سرت رو ميندازي پايين و نگاهم نميكني.. اونقدر بزرگ كه معني دلتنگي رو ميفهمي وبيان ميكني.. و...و...و... واينها يعني آلارم براي مامان فرحناز ! يعني حواست رو بيشتر از پيش جمع كن.. يعني مواظب باش دير نشه!!!
5 آذر 1392

تبديل به نوشته...

الان تو خوابي و همينطور باباهادي.. اينقدر پاي نت نشستم كلافه شدم. رفتم دور خونه ي كوچولومون يه چرخي زدم و يه سري كار بيهوده از سر بيكاري! بعد دفتر و خودكار و اومدن اين كلمات كه برگرفته از حس اين لحظه هامه روي كاغذ... سرگشته و حيران.. به تو مي نگرم.. به پدرت.. و گه گاهي در آينه به خودم..! به گذشته.. به حال.. و باز به تو و مسير پيش رو...! نمي دانم، من آنقدر بزرگ شده ام كه توانايي پرورش تو را داشته باشم!!! با صلابت و پابرجا .. مانندكاج .. درختي كه همواره سبز است و سبز و سبز... و زيبا و لطيف.. مانند برگ گل.. شايد بهتر باشد اين چنين بپرورم... اما! ...
4 آذر 1392